در واقع، آنها پلها را نمیسازند، بلکه میرویانند!!
مردم ریشهها و شاخههای درختانی را که در دو سوی رودخانه قرار دارند، با دست در راستای افقی قرار میدهند و به تدریح شبکهای زنده از ریشهها و شاخهها ایجاد میکنند.
طول بعضی از این پلهای زنده، حدود سی متر است و میتواند وزن پنجاه نفر و حتی بیشتر را هم تحمل کند. بعضی از آنها بصورت دو طبقه برای تردد ، یک طرفه ساخته شدهاند.
از آنجا که این پلها زنده هستند، مقاومت و دوام آنها نسبت به پلهای چوبی، بسیار بیشتر است. هر روز هم با رویش زائدهای جدید به دوام و قدرت پایداری آنها اضافه میشود.
چرا که میزان بارش سالانه در این منطقه به ۱۵ متر میرسد. همین بارش باعث رشد تدریجی این پلهای زنده شده و بر مقاومت آنها میافزاید.
ساکنان محلی مگالیا، بیش از هزار سال است که این کار را میکنند، آنها بیشتر از درخت کائوچو برای این کار استفاده میکنند.
البته ساخت یک پل با این روش، زمان بسیاری نیاز دارد. یعنی برای یک پل حدود ده تا پانزده سال زمان لازم است.
این کار به صبر و حوصله فراوان نیاز دارد و سازنده پل باید، بدون آسیب رساندن به بافت زنده درختان، آنها را در جهت مناسب قرار داده تا ریشهها در همان جهت به رشد خود ادامه دهند.
در مقابل این صبر و زحمت مردم، ریشههای بخشنده، پلی زیبا میرویاند که برای همه اهالی و نسلهای بعد آنها نیز قابل استفاده خواهد بود.
بسیاری از ساکنان این هنر را به فرزندان خود میآموزند و به آنها یاد میدهند چطور بدون آسیب رساندن به ریشههای درختان با شکیبایی، پلهایی سبز زدن درست کنند.
این پلها نمونه منحصر بفردی از پیوند انسان و طبیعت است. این گزارش مرا به یاد کتاب معروف، "درخت بخشنده" نوشته "شل سیلور استاین" انداخت. جالب است بدانید که نویسنده با این کتاب به شهرت و ثروت رسید!!
به نظرم سیلور استاین این داستان را از این منطقه به الهام گرفته است. آیا موضوع داستان را به خاطر دارید؟ کتاب به ظاهر بچه گانه و ساده است، اما مفهوم عمیقی از عشق و بخشندگی رو به تصویر کشیده است.
کتاب رابطه پسر بچه و درختی را روایت میکند که همدیگر را دوست داشتند. آنها باهم شاد بودند... تا زمانی که پسرک بزرگ شده و به دنبال سرنوشت خود میرود و درخت تنها در انتظار او میماند...
ماجرای اصلی کتاب این است که هر زمان پسر درمانده و نیازمند میشد، بسوی درخت رفته و تقاضای کمک میکرد. درخت بخشنده هم به نوعی به او کمک کرده و باعث شادی پسرک میشد.
آوردن بخش از کتاب در ادامه خالی از لطف نیست. چرا که سیلور استاین گفتگوی این دو را بسیار ساده و زیبا قلم میزند؛
یک روز پسرک نزد درخت آمد
درخت گفت: بیا پسر، ازتنهام بالا برو و از شاخههایم تاب بخور،
سیب بخور و در سایهام بازی کن و خوشحال باش.
پسرک گفت: من دیگر بزرگ شدهام، بالا رفتن و بازی کردن کار من نیست .
میخواهم چیزی بخرم و سرگرمی داشته باشم .
من به پول احتیاج دارم
میتوانی کمی پول به من بدهی؟
درخت گفت: متاسفم، من پولی ندارم .
من تنها برگ و سیب دارم .
سیبهایم را به شهر ببر بفروش
آن وقت پول خواهی داشت و خوشحال خواهی شد.
پسرک از درخت بالا رفت.
سیبها را چید و برداشت و رفت .
درخت خوشحال شد.
اما پسرک دیگر تا مدتها بازنگشت ...
روند داستان با گذشت زمان و نیازهای مرحله به مرحله پسرک ادامه مییابد تا اینکه از درخت بخشنده چیزی جز یک کنده کوچک باقی نمیماند... درخت و پسرک حالا پیر شدهاند. پایان داستان بسیار زیباست! بخوانید؛
پس از زمانی دراز پسرک بار دیگر بازگشت، خسته، تنها و غمگین
درخت پرسید : چرا غمگینی؟
پسرک پیر گفت: خسته ام از این زندگی، بسیار خسته و تنهایم!
فقط نیازمندم با تو باشم، آیا میتوانم کنارت بنشینم؟
درخت خوشحال شد و پسرک پیر بر روی کنده درخت نشست.
و سالیان سال در غم و شادی با هم زندگی کردند ...
حال به نظر شما، درختان منطقه مگالیای هندوستان، شباهتی به این "درخت بخشنده"، داستان سیلور استاین ندارند؟
نظرات شما عزیزان: